مشعل هدایت قرآنی ، مذهبی ، اعتقادی ، تربیتی
| ||
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان
تبادل
لینک هوشمند
پيوندهای روزانه
لینک های مفید |
پیرمرد نشسته بود و با چشمان بسته و پا های جمع كرده و در تفكری عمیقی فرو رفته بود ناگهان آرامش او با صدای بلند و خشن جوانی شكسته شد پیرمرد ! برایم از بهشت و جهنم بگو پیرمرد هیچ حركتی نكرد انگار كه چیزی نشنیده است اما به تدریج لبخند كوچك در گوشه لبانش ظاهر شد . جوان بی صبرانه كنارش ایستاده بود و هرلحظه بیشتر و بیشتر بیتاب می شد بالاخره پیرمرد گفت تو می خواهی در باره بهشت و جهنم بدانی تو با این ظاهرنامرتب و عجیب . نفست در خطاست . وضیعت مناسبی هم نداری تو كه زشت هم هستی تو از من در باره بهشت و جهنم می پرسی جوان عصابی شد و ناسزایی گفت : دست هایش را بالا برد تا حساب پیرمرد را برسد صورتش سرخ شده و رگ گردنش بیرون زده بود. در این لحظه پیرمرد گفت ( این جهنم است ) دست جوان سست شد و پایین آمد در همان لحظه كوتاه جوان سرشار از تعجب شد و از احساس شفقت و عشق به پیرمردی كه جان خودش را به خطر انداخته بود تا به درس بدهد چشمش پر از اشك شده بود پیرمرد گفت ( این بهشت است ) دوست من بهشت و جهنم از همین حالا با ماست از همین جا رقم می خورد آن لحظه كه درخشم ودشمنی و قساوت هستی جهنم آن لحظه كه در صفا آرامش .مهر وعطوفت در خود احساس می كنی در بهشت هستی همشیه بهشتی باش نظرات شما عزیزان: |
موضوعات وب
آرشيو مطالب
لینک های مفید
امکانات وب |
[ تمام حقوق مادی ومعنوی این وبلاگ متعلق : به اکبر احمدی می باشد ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |